شيوع داستانهاي مينيماليستي چند كلمه‌اي در اين عصر معني‌اش اين است كه هم وقت نويسندگان ارزشمند است و هم وقت خوانندگان. روزنامه همشهري چند سال است دارد هر روز در صفحه آخرش يك داستان مينيماليستي با عنوان «داستانك» چاپ مي‌كند و عجيب است كه اين ستون ثابت تأثير فزاينده چشمگيري در ادبيات اين سرزمين داشته و از آن تاريخ تا امروز چه تعداد استعداد جديد الكشف كه به ادبيات ما عرضه شده است. گاه گداري كه داستانكهاي همشهري را مي‌خوانم متوجه مي‌شوم كه داستايوفسكي و تولستوي و مارسل پروست چه خيانتهايي كه در حق ادبيات جهان مرتكب نشده‌اند! فلذا تصميم اخير ما بر اين مبنا بوده است كه به سبك آن روزنامه فخيم چند داستانك به شاهكارهاي داستانك نويسي جهان بيفزاييم.

...

هميشه تا از در مي‌آمدم تو، اولين كار وسواس گونه‌اي كه مي‌كردم اين بود كه كت و شلوارم را مي‌كندم و با لباس خانه سر سفره مي‌نشستم. روزي كه اين بيت حافظ را خواندم: «از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من/ ترك جمعيت از آن زلف پريشان كردم» اين عادت مهم را بر هم زدم و با همان كت و شلوار پلوخوري سر سفره نوشتم. اولين قاشق ماست كه روي يقه كتم چكيد، فهميدم كه شعر در زندگي كاربرد بسيار مهمي دارد.

...

درست يادم است كه صبح 11 سپتامبر سال 2001 بود و من در هواپيماي مسافربري آتلانتا نشسته بودم (حالا آتلانتا بود يا يكي ديگر از شهرهاي ايالات متحده درست يادم نيست!). يك مرتبه متوجه شدم كه راننده هواپيما خواب رفته و دارد مسيرش را به طرف برج مركز تجارت جهاني نيويورك كج مي‌كند و عنقريب است كه بخورد به برج. دست انداختم توي فرمان هواپيما و آن را چرخاندم به چپ. نمي‌دانم چرا هيچ كس به من نگفته بود كه در طرف چپ آن برج هم يك برج ديگر قرار داشت كه برادر دوقلوي آن حساب مي‌شد. من واقعاً از روح پر فتوح همه مسافران آن پرواز معذرت مي‌خواهم.

...

دخترم علاقه زيادي دارد كه من نقاشيهايش را اسكن كنم و در كامپيوتر بگذارم كه بيست سال ديگر بتواند آنها را ببيند. امشب كه خسته به خانه آمدم دوباره با يك نقاشي تازه به دست به استقبال من آمد. شب كه داشتم مي‌خوابيدم يادم آمد كه يادم رفته نقاشي‌اش را اسكن كنم. اگر فردا از خواب بيدار نشوم، هيچ وقت خودم را براي اين كار نخواهم بخشيد. اگرچه معلوم نيست بيست سال ديگر اين اسكنها جواب بدهد يا نه؟

...

چشمهاش اولش ميشي بود. بعداً آبي شد. چشمهاي آبي‌اش اما بدجوري ميشي بود. صبح كه داشتم ايميلهايم را چك مي‌كردم متوجه شدم كه دچار كور رنگي شده‌ام. آيا ميشي همان آبي است كه به آن مي‌گويند قهوه‌اي نوك مدادي؟ كاش پرستار تيمارستان اين حرفها را توي گزارشش نمي‌نوشت و من هنوز مي‌توانستم پشت ميز رييس بنشينم و ايميلهايم را چك كنم!

...

توي آيينه كه نگاه كرد تصوير پيرمردي را ديد كه شبيه جواني خودش بود. تصميم گرفت ديگر به آيينه نگاه نكند. از آن به بعد هرجا مي‌رفت آيينه‌اي جلوي چهره‌اش قد مي‌كشيد. فهميد دچار آن غم پنهان رنگها شده است. بيچاره سهراب. بيچاره شاملو.

...

داشت در مورد اهميت روز ملي شعر سخن مي‌گفت و از تصميم خود براي ناميدن سالمرگ شهريار بنام روز ملي شعر دفاع مي‌كرد. روزي كه شوراي عالي انقلاب فرهنگي طرح او را تصويب و اعلام كرد، شبش شهريار به خوابش آمد و گفت: علي اصغر جان! ترا چه به اين كارها! كاش مي‌دانستي آن دنيا شاعران بزرگ چقدر مسخره‌ام مي‌كنند!

...

دوستت دارم. خيلي هم دوستت دارم. د...د.. وقتي اين كلمات را از گربه شنيد، پركشيد و رفت سر درخت نشست. گنجشك نصفه و نيمه!

...

هر سال، اين موقع ياد كيفي مي‌افتد كه هيچ وقت نداشت. دستهايش داشت عرق مي‌كرد، اول مهر، و پيشاني‌اش.

...

تتمه: ببخشيد كه اين داستانكها هيچ هيجاني ندارند. هيجان براي بيماران سمّ قاتل است. آرامش غنيمتي است در اين بحر پر آشوب متلاطم ناپيدا كرانه.