شهردار يا مجسمه ساز

 

بايد مجسمه ساز شوم!

مجسمه‌ات را بايد بسازم

بر ميداني بكارم

و تمام شهر را مجبور كنم

دور تو بگردند.

مهديه لطيفي

 

::

نكته 1. شاعران با همه لطيف بودن‌شان، اگر دست دهد، در مجبور كردن خلايق دست كمي از خودكامگان ندارند!

نكته 2. كاشتن مجسمه در ميادين شهر، با اين وضع سرقت‌ها كار درستي نيست. اگر معشوق ايشان را كسي دزديد، ما چه خاكي بايد به سرمان بريزيم؟

نكته 3. اگر مجسمه‌سازان عرضه داشتند، پول‌شان را از شهرداري‌ها مي‌گرفتند. نصب مجسمه‌ها خارج از حيطه اختيارات مجسمه‌سازان است. فلذا ما پيشنهاد مي‌كنيم، براي عملياتي شدن آرزوهاي شاعر، شعر خانم لطيفي به شكل زير تغيير پيدا كند. كلمه «مجبور» را ما به «ترغيب» تغيير داديم كه ملت واكنش منفي نشان ندهند و با رضا و رغبت طواف كنند مجسمه معشوق مذكور را:

 

بايد شهردار شوم!

يا دست كم رييس شوراي شهر

و به مجسمه‌سازان بگويم

مجسمه‌ات را بسازند

و بر ميداني بكارند

و تمام شهر را ترغيب كنم

دورت بگردند!

 

اهمیت خارج رفتن از طریق دستشویی

 

دم در دستشویی اداره، مردد بودیم که با پای چپ وارد شویم یا راست، که یکی از ارباب رجوع محترم با نامه‌ای در دست برای امضا، با نهایت ادب و احترام پرسید: حضرت آقا! بر می‌گردید یا نه؟! می‌خواستیم بگوییم: پَ نه پَ، گرین کارت به ما داده‌اند، همانجا می‌مانیم. باز دیدیم، ژانر «پَ نه پَ» دیگر از رونق سابق افتاده، و در عوض، دستشویی رفتن ما همچون همیشه از اوجب واجبات است. از این رو، به ایشان لبخند ملیحی تحویل دادیم و رفتیم به کارمان برسیم.

طبق معمول همه علماء، توی دستشویی داشتیم فکر می‌کردیم چرا آن بنده خدا فکر کرده ما از دستشویی بر نمی‌گردیم و کارش لنگ امضای ما می‌ماند؟ یادمان افتاد که از قدیم الایام، مردم ولایت ما به دستشویی می‌گفتند «خارج». دبستان که می‌رفتیم، هر وقت که همکلاسی ما تندش می‌گرفت، می‌گفت: آقا اجازه! ما خارج داریم! و معلم مهربان هم اجازه خروج صادر می‌کرد؛ کعینهُ مأمور فرودگاه که مي‌خواهد مُهر خروج بزند روی گذرنامه کسی.

لابد این ارباب رجوع هم با خودش فکر کرده، ما نیز مثل بعضی از اختلاس کنندگان محترم، یا همراهان بعضی مسئولین، اگر خارج برویم، احتمال برگشتن‌مان زیر صفر است و قاعدتاً موجب نگرانی ارباب رجوع! و با خودمان، همه عزت و اقتدار ملی را خارج می‌کنیم و کشور دچار آسیب می‌شود. فلذا، از همین تریبون محترم با صدای رسا اعلام می‌کنیم که ما هر وقت خارج برویم، با روحیه بیشتر بر می‌گردیم و همه نامه‌های معوقه را امضاء می‌کنیم. به داد همه ملت می‌رسیم. بساط مهرپروری و عدالت‌پروری می‌گستریم. نفت می‌آوریم. یارانه می‌دهیم. رایانه توزیع می‌کنیم. لطفاً ای ارباب رجوع محترم! نگران خارج رفتن ما نباشید. ما از اوناش نیستیم!

 

زنگی و کافور

 

1)

تلویزیون

چپ و راست

طرز صحیح خوابیدن را آموزش می‌دهد

بقول دکتر شریعتی

من عاشق آن آموزگارم

که طرز درست بیدار شدن را

به من بیاموزد!

 

2)

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت: برخیز! که آن خسرو شیرین آمد

..

ما علاوه بر دولت تدبیر و امید،

طرفدار دولت بیدار هم هستیم

مخصوصاً آن قسمت خسرو شیرینش!

به عنوان سخنگوی بخشی از مطالبات مردم

از دولت آینده مجدانه می‌خواهم

از این دو نفر که در واقع یک نفرند

در کابینه به نحو احسن استفاده شود.

 

3)

گویند دیوها را خصلت آن باشد

که هرچه بگویی و بخواهی، واژگونه عمل کنند.

شتر را گفتند: چرا شاشت از پسه

گفت: چکارم به کار هر کسه!

این موضوع هیچ ربطی به تلویزیون ندارد، به من و تو هم!

گفت: حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و سیمین بدنان

خدا خیرت بده!

ریش قرمزها

 

از قدیم الایام، ریش‌ها هم جناحی بودند: ریش سفیدها و ریش سیاه‌ها. این دو طایفه با اینکه در روش‌ با هم مناقشه و مرافعه داشتند، اما در مبانی منازعه‌ای نداشتند و به عبارتی، هر دو از یک ریشه بودند. مشکل اصولی این هر دو طایفه، با ریش قرمزها بوده است و معمولاً در دعواها و آشتی‌های ریش سفیدها و ریش سیاه‌ها، سر ریش قرمزها بی کلاه می‌مانده است. حتا گویند که در روز قیامت هم خداوند هوای این دو طایفه را دارد و بقیه باید بروند کشک‌شان را بسابند. در همین رابطه، ظهیر فاریابی می‌فرماید:

 

عالمی بر فراز منبر گفت:

که چو پیدا شود سرای نهفت

ریش‌های سپید را ز گناه

بخشد ایزد به ریش‌های سیاه

باز ریش سیاه، روز امید

باشد اندر پناه ریش سفید

مردکی سرخ ریش حاضر بود

دست در ریش زد چو این بشنود

گفت: ما خود درین شمار نه‌ایم

در دو عالم به هیچ کار نه‌ایم!

 

::

 

نکته فمینیستی 1: جماعت نسوان روز قیامت بروند برای خودشان فکری بکنند. ظاهراً در بهشت خدا جایی برای آنها نیست! مگر آنکه ریش سفیدها و ریش سیاه‌ها شفاعت‌شان کنند.

نکته فمینیستی 2: آن دنیا هم مردسالاری حاکم است! گفته باشیم.

 

مرواريدي در صدف

 

بر ديوار سرايي، اين جمله گهربار آويخته ديدم:

خواهرم! زن در حجاب همچون مرواريد در صدف است!

خادم سراي را فرمودم: اين كلام از قلم مبارك كدام انديشمند راستيني تراوش فرموده است؟ گفت: خواجه اين سراي را چندين خادم بر در است كه روز و شب ازين اباطيل مي‌فرمايند و مزد مي‌ستانند.

گفتم: خواجه سراي را بشارت باد به ژرفاي اين عبارت! كه شايسته باشد در جشنواره كلمات قصار آن را برگزيده نمايند. پس ندا آمد:

اي خواجه دانشمند! مرواريد در صدف چه قيمتي دارد؟ و كس چگونه از بهاي آن آگاه شود؟

باد مي‌رفت به سروقت چنار، و خواجه را ديدم كه به سروقت خادمان مي‌رود!

بچه تو هنوز...

 

در راستای اینکه مصراع چهارم، کماکان ارشد مصاریع رباعی است! و رعایت آن بر همگان واجب، بلکه از اوجب واجبات است، و فراهم کردن یک مصراع دندان‌گیر پُر حادثهء مخاطب خفه‌کن، این روزها از پیدا کردن اسب اصیل و همسر نجیب و تریاک اصل و جنس غیرچینی و تورم یک‌رقمی دشوارتر شده است؛ به عرض همگان می‌رسانیم که  اگر کسی الگوی موفقی در مصراع چهارم عرضه کرد، بر جمیع مؤمنین واجب مؤکد است که بلافاصله، آن الگو را در محافل و مجامع ادبی اشاعه دهند و شرع مبین هم تأکید دارد که اجر اشاعه دهنده الگوی مفید نُقلی، کمتر از خالق آن الگو نیست و بلکه هم بیشتر! ما از همین تریبون مقدس،‌ لبیک خالصانه خود را به ندای حق طلبانه جلیل صفربیگی در یکی از رباعیاتش اعلام داشته، و نیت خیر داریم نسبت به گسترش فرهنگ اصیل کپی‌برداری اقدام نماییم.

 

از دست زمانه تیر باید بخوری

دائم غم ناگزیر باید بخوری

صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست

بچه! تو هنوز شیر باید بخوری!

(جلیل صفربیگی)

..

تیپا به تریپ و ژست باید بزنی

برنامه روز Next باید بزنی

وبلاگ و موبایل و زندگی تعطیل است

بچه! تو هنوز تست باید بزنی!

(داوود ملک زاده)

 

و اینک چند پیشنهاد از ما که جنبه لبیک آن بسیار قوی است:

 

کی گفته که زیر عهد باید بروی؟

دنبال کسی به جهد باید بروی؟

این تیپ و تریپ، شامل حال تو نیست

بچه! تو هنوز مهد باید بروی!

..

در دوره بمب و موشک و این چیزا

تو مشغول عروشک و این چیزا

یک لحظه ولت کردم، ر..دی به خودت

بچه! تو هنوز پوشک و این چیزا!

..

این ترمی، پول پیش باید بدهی

ترتیب سبیل و ریش باید بدهی

عشق است،‌ غذای سلفْ‌سرویسی نیست

بچه! تو هنوز فیش باید بدهی!

..

این رابطه را قویش باید بکنی

فکر چسب و سریش باید بکنی

از عشق نگو که خنده‌ام می‌گیرد

بچه! تو هنوز جیش باید بکنی!

 

چرا نبايد عذرخواهي كرد؟

 

بعضي افراد معلوم الحال كه مرتب نگاه به دست اين غربي‌ها مي‌كنند كه ببينند چكار مي‌كنند كه ما برويم از آنها تقليد كنيم، مي‌گويند چرا در بعضي قضايا مثل همان اختلاس 3000 ميلياردي مسئولين مربوطه رسماً عذرخواهي يا كناره‌گيري – يا زبانم لال – خودكشي نمي‌كنند؟ با اينكه اين قبيل خزعبلات اساساً نياز به توضيح و تشريح ندارد و سكوت خودش گوياي بسي مسايل ناگفته است، بنده دلايل متقن دارم كه عذرخواهي در اين قبيل مسايل نه فقط لازم نيست، بلكه گناه كبيره است:

 

1)   ما كدام كارمان طبق اصول است كه اين يكي باشد؟ البته منظور از اصول، اصولي است كه غربي‌ها تعريف كرده‌اند و به عنوان ارزش‌هاي غربي مي‌خواهند به ما ملل مسلمان صادر كنند. ما زير بار چنين خفت‌ها و حماقت‌هايي نمي‌رويم و نبايد برويم.

2)   تشبّه به كفّار جايز نيست. خصوصاً در اين چنين مسايل ناموسي! اين كارهاي سخيف را بگذاريد همان خارجي‌هاي از خدا بي‌خبر انجام بدهند. حال و روزشان هم گواه همين مسايل است.

3)   اگر قرار به عذرخواهي و كناره‌گيري باشد، مسئولين ما پس كي به كار خدمت خلق برسند؟ روز و شب بايد بابت مسايل ريز و درشت عذرخواهي كنند و كناره‌گيري نمايند و سنگ روي سنگ بند نمي‌شود. فرصت خدمت به مردم محدود است و نبايد به رايگان از دست برود.

4)   ما به مسئولين رأي مي‌دهيم كه از جانب ما اين كارها را بكنند. اگر قرار باشد يك مدير اين مملكت نتواند 3000 ميليارد اختلاس كند، پس چه‌كار كند؟ پس چه ازين اختيارات قانوني؟ پس چه كسي به اين قبيل كارها برسد؟

5)   3000 ميليارد عددي است كه بابت آن وقت ارزشمند تعدادي از مسئولين مملكت را كه مي‌توانند صرف كارهاي مشابه كنند، بگيريم؟ همين كارها را مي‌كنيد و گيرها را مي‌دهيد كه مملكت ما پيشرفت نمي‌كند؟ دوست داريد ما هم مثل مردم بدبخت اروپا و آمريكا و ژاپن باشيم كه يك ركعت نماز هم بلد نيستند بخوانند؟

6)   عذرخواهي فقط بر درگاه ايزد منان جايز است و بس. مابقي مخلوقات چنين شأني ندارند. مخصوصاً شهروندان درجه دو و سه كه بايد ممنون ما هم باشند كه منت مي‌گذاريم و زحمت اختلاس از آنها را بي اجر و مزد مي‌كشيم. اين پول‌ها را اگر ما نخوريم و نبريم، خدا مي‌داند صرف چه كارهاي خلافي كه نخواهد شد!

7)   عذرخواهي يك كار زنانه است و ما كه بحمدالله همه اسباب بزرگي و مردانگي را يكجا داريم، برويم عذرخواهي كنيم؟ يعني اين قدر خوار و ذليل؟ اين زبون و زار؟ به چه قيمتي؟ با چه دستاوردي؟

8)   حالا اگر ما عذرخواهي نكنيم، چه كسي وجودش را دارد كه از ما بازخواست كند؟ مثلاً ما را اعدام مي‌كنند؟ شغل‌مان را مي‌گيرند؟ تابعيت مضاعف‌مان را لغو مي‌كنند؟ چكار مي‌كنند؟ چرا بايد يك انسان مؤمن عملي انجام دهد كه لغو بودن آن بر همگان ظاهر است؟

9)      بر گذشته‌ها صلوات!

 

چند حکایت بی ربط

 

هر وقت بیکار می‌شوم و حرفی برای گفتن ندارم، کتاب «نوادر» را می‌خوانم که ترجمه فارسی محاضرات الادباء راغب اصفهانی است. اصل کتاب در قرن چهارم هجری به زبان عربی نوشته شده و ترجمه آن در قرن دوازدهم هجری به دست محمد صالح قزوینی صورت گرفته است. این کتاب را احمد مجاهد تصحیح کرده و انتشارات سروش آن را در سال 1371 منتشر کرده، اما بعداً از کار خود پشیمان شده است! نسخه‌های این کتاب در بازار اندک است و به چند برابر قیمت پشت جلد به فروش می‌رسد. حکایات این کتاب در عین اینکه تبسمی بر لب می‌نشاند، غمی هم در دل ایجاد می‌کند از تلخی آنچه در باطن ماجرا می‌‌گذرد. این چند حکایت را تیمناً برای شما ازین کتاب برگزیدیم و ربطی به هیچ موضوعی ندارد و شباهت آن با اشخاص واقعی تصادفی است!

 

آٰفت خشکسالی

اصفهانی‌یی پیش خلیفه شکایت خشکسالی می‌کرد.

بادی ازو بجَست.

به دل قوی و بی هیچ تشویر گفت:

یا امیرالمؤمنین! این نیز از ‌آفت خشکسالی است!

 

 

انتظار مرگ فرزند

حکیمی را خبر موت فرزند گفتند.

گفت: می‌دانستم.

گفتند: از کجا دانستی؟

گفت: آن روز که متولّد شد، این دانستم!

 

 

منافع ضرر!

صالح بن قدوس گفت:

هیچ حال نیست که درو امید نفعی نباشد.

شخصی گفت: اگر مردی را به یک دست بیاویزند، در آن چه حال باشد؟

گفت: زیر بغلش عرق نکند!

 

 

حکمت بعضی چیزها

شخصی گفت: موی سر من سفید شده‌ست و موی محاسنم سیاه است.

شفایی گفت: سبب این ظاهر است!

موی سر از موی ریش قریب به بیست سال بزرگ‌تر است!

 

 

دعاگو

عابدی پیش امیری رفت. گفت: برای من دعا کن!

گفت: یا امیر! خلقی کثیر بر در هستند که ترا نفرین می‌کنند!

 

 

از فواید زندان

کسی از زندان به رشید نوشت:

هر روز که از خوشی‌های تو می‌گذرد،

روزی هم از بدبختی‌های من کم می‌شود.

 

 

خواهر زاده

از نسب مردی پُرسیدند.

گفت: من پسر خواهر فلانم!

اعرابیی بشنید و گفت:

همه مردم به طول انتساب کنند، تو به عرض!

 

(منبع: نوادر، ترجمه محاضرات راغب اصفهانی)

 

یک قضیه اخلاقی

 

یکی می‌گفت: من فارغم.

از مدح‌ها باد نمی‌گیرم و از راه نمی‌روم و متغیر نمی‌شوم!

بزرگی فرمود که: دروغ می‌گویی!

متغیر می‌شوی. لیکن مدح شیرین است، در تو پیدا نمی‌شود.

همچنان‌که چیزی موافق و خوشگوار را چون بخورند،

در خود تغییر آن نبینند.

لیکن چون به عکس، چیزی تلخ یا شور یا مطبوخ یا حب بخورند،

دل بشورد و متغیر گردد.

پس اگر عاقل و بیدار باشند

دانند که آن طعم خوش هم ایشان را متغیر و مبدل کرد

الاّ چون طعام موافق بود، تغییر آن ظاهر نشد.

اگر به جای مدح و ثنا

میان خلق ترا دشنام دهند و هرچه بدتر گویند

تو خشمین نشوی و تلخ نگردی؛

پس معلوم شود که از مدح باد نگرفتی و متغیر نشدی!

(سلطان ولد/ معارف، ص 271)

 

::

نتیجه اخلاقی:

1)      اثر تربیتی دشنام شنیدن، بیشتر از ستایش شنیدن است!

2)      دشنام گویان را ستایش کنید! ایشان بر گردن شما حق دارند.

3)      فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را!

 

غلام خواجه نما

 

در ازمنه قدیم، مردم دو دسته بودند: عده‌ای قلیل خواجه بودند و عده‌ای کثیر غلام. امروزه بحمدالله عده‌ای قلیل خادمند و عده‌ای کثیر نادم و همه آنها، از خادم و نادم، مشغول همت مضاعفند. در همان ازمنه قدیم، به دلیل تعریف نشدن روابط صحیح کار یا بی‌عرضگی کارفرمایان، گاهی غلامان سر بر می‌داشتند و ادعای خواجگی می‌کردند. و ناگفته پیداست، غلامی که ادعای خواجگی داشته باشد، کم کم هوای مدیریت هم بسرش می‌زند و دیگر، شمر هم جلودارش نیست. در روزگار ما، به دلیل تعریف شدن روابط صحیح کار و توانایی مدیریتی کارفرمایان، نوکران شبانه‌روز کاری جز نوکری مردم ندارند و دور و بر امر خطیر مدیریت نمی‌گردند و از همین رو، بهشت برینی که وعده آن را داده‌اند، در همین دنیا برای ما حاصل شده است.

برای آنکه ملت ایران قدر وضعیت فعلی خود را بدانند، قصیده‌ای از یک شاعر قدیم که گرفتار بلیه غلامان نافرمان و مدعی و خادمان گردن کلفت و انحرافی بوده است، با کلی حذف و سانسور اجتناب‌ناپذیر نقل می‌کنیم. آن دو سه موردی هم که مانده، به دلیل حفظ روایت و درک فضا‍ بوده است.

..

 

خواجه ابوالحسن رضایی گوید در حق غلام خود

 

از روم تـا عــراق، ز بغــداد تـا یمــن

کس را غلام نیست بسان غلام من

چون او به ریمنی، نه حشر دیده نه مدر

چون او به ناخوشی، نه طلل دیده نه دمن

شوم ‌است و فتنه‌پرور و شتّام و شوخ‌چشم

دون‌ است و دیوسیرت و دزد و دروغ‌زن

از رخ چو بوزنه‌ست و ز آواز چون شغال

از لب چو اشتر است و ز بینی چو کرگدن

دندان‌هاش راست چو دندان‌های خوک

زرد و سیاه چون زده در زعفران لجن!

مویش چو موی گام‌زنان مانده پُر گره

رویش چو روی پیرزنان گشته پُر شکن

با این‌همه، ز من نکند جز به عیب یاد

چونان‌ که مرتهـِن ز کهن گشته مرتهَن

پیوسته در خلا و ملا می‌زند همی

تیـغ نکوهـش من بیچـاره بر مـِسَن

جز کور و روسپی‌زن و کژ‌خان نخواندم

نه «خواجه» خواندم نه «رضایی» نه «بُلحسن»

گر دوستی به‌ دست کنم تا ز وصل او

شادان کنم شبی دل غمناک خویشتن

من زو هنـوز نسـتده یک بوسه کـآن پلید

گاده‌ش بود سه بار به زرق و فسون و فن

در مجلسی که می خورم و رودزن شوم

هر لحظه رندوار به من گوید این سخن:

نیکو همی‌خوری، بخور ای خام قلتبان

نیکو همی‌زنـی، بزن ای ... خواره زن!

ماه صـیام روزه نگیرد، ولی سـحر

چندان خورد که پوست بدرّد بر بدن

در عمر خویشتن نکند رکعتی نماز

نه یک زمان خورد غم گور و غم کفن

ور گویمش مکن که یکی روز بر کسی

بفروشمت به خشم و کنم شادیت حزن

گوید: گمان مبر که توانی مرا فروخت

زیرا که کس به زر نخرد آفت و محن!

ده سال و هشت ماه! مرا داشت روز و شب

رسوای هر جماعت و خوار هر انجمن

بگریخت عاقبت ز من و هرچـه یافـت بُرد

دُرّ و جواهـــر عــدن و زرّ مُختـــزن!

(سفینه شمس حاجی، ص 257 ـ 259)

 

فرهنگ لغات ضروری.

ریمن: چرکین. کسی که برای صرفه‌جویی در مصرف انرژی و کمک به امورات مملکت، سالی یک‌بار هم حمّام نمی‌رود.

شتّام: فحّاش. دشنام‌گو. طلبکار عالم و آدم. مشغول امر خیر. کسی که جد و آباد و زن و خواهر مردم را جلوی چشم‌شان ظاهر و حاضر می‌کند!

مـِسَن: کارد تیز کن. تیغ بر مسن زدن، از جمله افعال مستحسن نزد مؤمنین است تا پدر دیگر مؤمنان را در بیاورند.

مرتهـِن: کسی که چیزی را از کسی گرو گرفته تا کارش را برای رضای خدا راه بیندازد. بانکداری صد درصد اسلامی.

مرتهَن: رهن. گرویی. سندی که نزد بانک به گرو می‌گذارند و روز اختلاس، به هیچ کار بانک نیاید!

کژخان: کشخان. دیّوث. لفظی محبت آمیز برای نوازش نوامیس مؤمنین در ملأ عام.

مختزن: ذخیره شده. حساب پس‌انداز قرض الحسنه. ثواب اخروی. صندوق ذخیزه ارزی. قطره قطره جمع گردد، وآنگهی دریا که شد، بخور بره!

 

سرقت هوشنگ ابتهاج از نيما يوشيج

 

گاهي آدم پنجاه سال در بي‌خبري بسر مي‌برد و خودش خبر ندارد! مثلاً فكر مي‌كند غزل معروف:

درين سراي بيكسي، كسي به در نمي‌زند

به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمي‌زند

از هوشنگ ابتهاج (معروف به هـ. الف. سايه) است. مخصوصاً آن بيت آخرش كه مي‌گويد:

نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست

وگرنه بر درخت تر كسي تبر نمي‌زند

و با خودش فكر مي‌كند شاعر با چه ظرافتي تخلص خودش «سايه» را در آن جا داده است.

اما بعد از نيم قرن و شايد چند سال بيشتر يا كمتر، متوجه مي‌شود كه اين جناب هوشنگ ابتهاج نه فقط ما را كه ابن محمود باشيم، بلكه ملتي را فريب داده و غزل نيما را كش رفته و به اسم خودش كرده است. حتي آدمي مثل شجريان هم گول هوشنگ ابتهاج را خورده و روي اين غزل موسيقي گذاشته و چه‌چه هم برايش زده است! (البته جناب شجريان در گول خوردن يد طولايي دارد و اخيراً هم گول استكبار جهاني و گوگوش و بي‌بي‌سي و صداي آمريكا را خورده است!)

حالا ما از كجا متوجه شديم كه اين غزل و مخصوصاً آن بيت آخرش مال نيماست. اين را جناب عباس كيارستمي متوجه شده و به عرض ملت ايران رسانده است. كيارستمي كه اخيراً ميراث شعر كهن فارسي را از انقراض نجات داده و به داد حافظ و سعدي و مولانا رسيده و براي آنها از نسل جوان مخاطب جور كرده، در مصاحبه با اميد روحاني صفاي روستايي نيما را مورد تأييد و تأكيد مجدد قرار داده و گفته است:

 

راستش من روي نيما كار كردم، اما شعرها و گزيده‌هاي خودم را هنوز نخوانده‌ام. من قبل از آنكه روي اشعار نيما كار كنم، مجموعه‌اي از آنچه به خودش نوشته بود، خوانده بودم. همين جمله: «من يك رودخانه در جريانم و هر كس مي‌تواند به اندازه وسع و نيازش از آن آب بردارد» را در يك مجمع شاعرانه گفته است. خود جمله البته يك شعر است. اما نه به اندازه شعر:

خشك آمد در كنار كشت همسايه...

يا:

نه شاخه دارم و نه بر / مرا فتادن و رواست/ وگرنه بر درخت تر/ كسي تبر نمي‌زند.

اگر هر شاعر ديگري بود }لابد هوشنگ ابتهاج!{، به راحتي! مي‌گفت:

نه شاخه دارم و نه بر / مرا فتادن و رواست/ وگرنه بر درخت تر/ كسي نمي‌زند تبر.

يعني درست در لحظه آخر قافيه را رها مي‌كند و قالب معمول و متداول قافيه را به كنار مي‌گذارد و خودش را براحتي بيان مي‌كند. حس مي‌كني كه برايش از خود گفتن، مهم‌تر از رعايت فرم شاعرانه و رديف و قافيه است. احتمالاً عدم رعايت همين چيزها بود كه شاعران هم‌زمانش او را شاعر نمي‌دانستند (ماهنامه تجربه، شماره 6، آذر 90، ص 21).

 

..

تحشيه.

اول. عباس دوستت داريم. همين مرام و معلومات و اعتماد به نفس توست كه ما را شيفته خودش كرده است.

دوم. درست است كه «نمي‌زند» رديف غزل است و شاعر الزاماً بايد آن بيت را آن‌جوري مي‌گفته، ولي اين دليل نمي‌شود كه ما فكر كنيم كيارستمي چيزي از قافيه و رديف سرش نمي‌شود. نگاه ايشان مثل نگاه دولت خدمتگزار يك نگاه فرا ملّي و جهاني است و افق‌هاي دور را كه معمولاً كسي نمي‌بيند، مي‌بيند.

سوم. اگر نيما اين غزل را در كتاب‌هايش ننوشته و چاپ نشده، نشانه شكسته نفسي ايشان است و كيارستمي بهتر از ما و نيما و بقيه ملت ايران مي‌فهمد كه اين غزل از او هست يا نه!

چهارم. آقاي هوشنگ ابتهاج تا آبرويش بيشتر نرفته، خودش را به دادگاه معرفي يا از ملت ايران طلب مغفرت كند.

 

مهمترین مسایل روز

مهم‌ترین مسایل روز ما کدام است؟

1)      اختلاس 3000 میلیاردی

2)      تهدید اسراییل

3)      گزارش آمانو

4)      دربی درپیتی پایتخت

5)      شاهکار بازیکنان پرسپولیس

6)      موارد 4 و 5

 

اگر دست محمد نصرتی نبود، مملکت ما را کی می‌توانست جمع و جور کند؟

 

همه چیز درباره دست

 

گوینده ورزشگاه: آن دست در باران آمد!

..

محمد نصرتی، دقیقه 65: هرجا دلم بخواهد من دست می‌برم.

محمد نصرتی، دقیقه 90: من نبودم، دستم بود!

محمد نصرتی، دقیقه 300: بشکند دستی که نمک ندارد!

محمد نصرتی، دقیقه 600: دست من، زیر سر صهیونیست‌هاست.

محمد نصرتی، دقیقه 1000: من دست‌کم سه بار به اسراییل سفر کردم. دست مرا دست‌کم نگیرید! من لایق اشد مجازات‌ها هستم. اصلاً مرا اعدام کنید تا درس عبرتی باشد برای همه جوان‌هایی که درس‌شان را ول می‌کنند و می‌افتند دنبال این فوتبال کثیف و آخرش سر از این افعال و اعمال قبیح در می‌آوردند. نکنید به خدا!

..

حسین شریعتمداری: این بار دست استکبار جهانی از آستین کوتاه فوتبالیست‌های ما بیرون آمده است. تا کی مسئولین ما دست دست می‌کنند و این فوتبالیست‌های از خدا بی‌خبر را نمی‌ریزند توی دریا و چند تا حسین رضا زاده از چین وارد نمی‌کنند!

عبدالکریم سروش: درازدستی این کوته آستینان بین!

..

شیث رضایی، دقیقه 65: یک دست صدا ندارد!

شیث رضایی، دقیقه 90: بزن قدش! حالا همه دست دست دست!

شیث رضایی، دقیقه 300: یا بیایید دست مرا بگیرید؛ یا مرا دستگیر کنید.

شیث رضایی، دقیقه 600:‌ دست بالای دست بسیار است.

شیث رضایی دقیقه 1000: حالا اگر اسم من دیه‌گو مارادونا بود، تا حالا صد بار دستم را طلا گرفته بودند. من اگر دستم برسد، باز هم از این دست کارها می‌کنم!

..

سردار رویانیان: از وقتی که آن صحنه را دیدم،‌ دیگر دست و دلم به‌کار نمی‌رود!

سردار زارع: دیدی چه جوری دست ما را توی رنگ گذاشتی مؤمن!

سردار عزیز محمدی: دست می‌زنیم، پا می‌رود. پا می‌زنیم، دست می‌رود! بابا من دیگه پا زدم!

سردار شفق: مگر کف دست‌مان را بو کرده بودیم؟!

..

محمد خوردبین: دست‌شان به خر نمی‌رسد، پالانش را می‌زنند!

علی پروین: خاک تو سر همه‌تون! این قد دست دست کردین که رفت تو پاچه‌ء همه‌مون!

محمد مایلی کهن: دست به قد همین یاردان‌قلی بگیرید و بروید بالا. بلکه آخرش به جایی رسیدید!

حمید درخشان: اگر این تیم دست من بود، پای چنین بازیکنی را قلم می‌کردم.

علی دایی: دست بر هم زدن از هر مگسی می‌آید!

..

سعدی علیه الرحمه: دستت چو نمی‌رسد به کاکا/ دریاب جناب نصرتی را!

حافظ علیه الرحمه: دست ما را نیست درمان، الغیاث!

مولوی علیه الرحمه: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح دست این الاغ!

 

درس‌هایی از تاریخ

 

آمدند و کندند و سوختند و کَُشتند و بُردند و رفتند.

(تاریخ جهانگشای، از قول یکی از مردم بخارا در حمله مغول)

::

 

باز گلی به جمال‌شان که رفتند!

 

آفریده‌های اضافی

 

در تواریخ مغول وارد است که هلاکوخان را چون بغداد مسخر شد، جمعی را که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. حال هر قوم می‌پرسید. چون بر احوال مجموع واقف شد فرمود که از محترفه (اهل کار و کاسبی) ناگزیر است. ایشان را رخصت داد تا با سر کار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادن تا از بهر او بازرگانی کنند. جهودان را فرمود که قومی مظلومند، به جزیه (مالیات اهل کتاب) از ایشان قانع شد. مخنثان را به حرم‌های خود فرستاد! سادات و قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و کشتی‌گیران و شاعران و قصه‌خوانان را جدا کرد و فرمود که اینان در آفرینش زیادتند و نعمت خدای به زیان می‌برند! فرمود تا همه را در شط غرق کردند. لاجرم قرب 90 سال پادشاهی در خاندان او قرار گرفت و هر روز دولت ایشان در تزاید بود!

(اخلاق الاشراف/ عبید زاکانی)

 

::

1)      زهی جماعت شاعر و قصه‌خوان که هم‌ردیف گدایانند و از مخنثان فایده‌شان کمتر است.

2)      با اینکه کشتی ورزش اول ماست، کشتی‌گیران از همان قدیم ارج و قربی نداشتند.

3)      حال قضات و واعظان و مشایخ از دیروز تا امروز کاملاً دگرگون شده است.

4)      متأسفانه هلاکو در مورد جن‌گیران و رمالان و پیشگویان و مشاوران اظهار نظری نکرده است!

 

تغییر نام تخمه ژاپنی

 

یک مقام ارشد دولتی که به دلیل شکسته‌نفسی مطبوعات نخواست نامش فاش شود، پیشنهاد تغییر نام تخمه ژاپنی را مطرح کرد. در این رابطه، لازم است نکات زیر را به استحضار ملت شریف ایران برسانم:

 

§ کشور ما در برهه حساس کنونی، مسایل بسیار مهمی همچون تغییر نام تخمه ژاپنی در پیش رو دارد و  مطرح کردن مباحث کوچکی مثل اختلاس، توطئه استکبار جهانی و موجب انحراف افکار عمومی است.

 

§ به دلیل اینکه ملت و دولت ژاپن روح حساسی دارند، پیشنهاد می‌شود این پیشنهاد در چند مرحله و گام به گام مطرح شود که خدای نکرده موجب سقوط دولت ژاپن و هاراگیری نخست وزیر این کشور نشود.

 

§ در شرایط کنونی، بهترین جایگزین آن است که تخمه ژاپنی را به تخمه چینی تغییر نام بدهیم. چینی‌ها ملت با انعطافی هستند و اگر روزی قرار شد به دلیل شرایط حساس کشور، مجدداً این تخمه تغییر نام پیدا کند، با طیب خاطر آن را می‌پذیرند.

 

§ از کسی پرسیدند: کامپیوتر داری؟ گفت: آدم باید تخم داشته باشد! از این لحاظ مقامات ارشد دولتی ما بهترین مقامات دنیا هستند و معمولاً پیشنهادهای آنها تخمی است.

 

::

مطلب مرتبط. جامعه‌شناسی ژنتیک: رابطه خایه و قدرت

 

خرده روایت

 

راوي گفت: بزرگي را حكايت كنند...

يك لاقبايي از جمع سربر آورد:

تا كي از بزرگان حكايت كنيد؟

يكبار هم از خُردان روايت كنيد!

 

نثر مرغوب

 

ملا سرابي مردي خوش طبع و خوش فكر بود. روزي در مجلس نوّاب قليچ خان حاضر شد. نوّاب فرمود: ملا سرابي! آيا چيزي از شعرهاي ما به تو رسيده است؟ عرض كرد: عنايت فرمايند مستفيد شوم! فرمود: سفينهء خاص مرا بياورند. به دست گرفت، چند غزل بي‌سر و پا و چند بيت بي‌معني و بي‌ربط برخواند. ملا سرابي چند جا دخل كرد و اظهار استادي خود نمود. نوّاب برآشفت و زبان به فحش و ناسزا گشود. ملا سرابي برخاست و گفت: خواجه به سلامت باد! آن‌گونه كه پيداست، نثر نوّاب بــِه از نظم ايشان است!

(كلمات الشعراء/ با جرح و تعديل)

 

::

تحشيه 1. نثر مرغوب در محافل و مجالس ما رايج مي‌باشد.

تحشيه 2. فحش و ناسزا موجب مرغوبيت زبان مي‌شود.

تحشيه 3. نثر بزرگان ما مرغوب است.

 

منتخبات شعر

 

شيداي فتح‌پوري نزد حكيم حاذق گيلاني رفته بود. حكيم ديوان اشعار خود نزد او گذاشت تا بخواند. يك دو صفحه خواند و كتاب را بر هم نهاد. حكيم پرسيد: چيزي انتخاب كرديد؟ گفت: بلي، جلد اين كتاب، از منتخبات است!

 

::

توضيح: بعضي مجموعه‌ شعرهاي اين روزگار، جلدشان هم جزو منتخبات نيست!

 

اعلام جرم عليه نظامي گنجوي

 

اخيراً شاعر معلوم الحالي كه خود را نظامي گنجوي معرفي كرده است، با سرودن اشعار موهن و شهواني تحت عنوان «خسرو و شيرين» ضمن توهين به مقدسات نظام و تخريب ركن ركين خانواده، در راستاي مقاصد شوم استكبار جهاني گام برداشته است، فلذا وظيفه خود مي‌دانيم ضمن محكوميت اين حركت خزنده كه ريشه در تفكرات انحرافي همسو با جريان فتنه دارد، اهم جرايم ايشان را به اطلاع ملت شريف ايران برسانيم. همينجا جا دارد از حضور ذهن و هوشياري برادران بررس كه موفق به كشف اين توطئه شدند، قدرداني نماييم:

 

1)      به تصوير كشيدن روابط نامشروع و عشق‌هاي مثلثي و بلكه مربعي به تقليد از سريال‌هاي خارجي

2)      وابستگي به عوامل بيگانه و جاسوسي براي كشور برادر و دوست آذربايجان (گنجه)

3)      ارتكاب فعل شنيع آب بازي توسط قهرمان داستان خانم ش در انظار آقاي خ

4)      ستايش سلاطين طاغوتي و حكمرانان مستبد و تأييد نظام منحوس پادشاهي

5)      توهين به جامعه مهندسين كشور بالاخص جناب مهندس فرهاد در سال جهاد اقتصادي

6)      اشاعه فرهنگ اسراف و تبذير و هدر دادن منابع طبيعي از طريق ساخت جوي و استخر شير

7)      برپايي مجالس لهو و لعب و ترويج موسيقي زيرزميني و نمايش آلات طرب

 

مولانا در ورزشگاه

 

- من غلام قمرم...

- مخلصيم. منم غلام پيرواني‌ام.

 

 

::

توضيح كارآمد. فوتبال همه چيز ماست: دين ما، فرهنگ ما، تاريخ ما، اقتصاد ما، افتخار ما، اعتبار ما، زيربنا و روبناي ما. خلاصه اگر فوتبال نبود، معلوم نبود از 2500 سال پيش تا حالا چه بر سر اين مملكت مي‌آمد.

 

شمس و شيطان

 

مي‌گويند در جهنم مارهايي است كه اهل جهنم از دست آنها به آتش و اژدها پناه مي‌برند. در جهنم دنيا نيز شيطان‌هاي كوچكي هستند كه شيطان بزرگ از دست آنها به تنگ است. در همين رابطه شاعري به اسم ميرعلي متخلص به بهار، در وصف كمالات شخصي به نام شمس دده گفته است:

 

شمس دده را چو ديد شيطان در راه

برگشـت ز راه، تا نگـردد گمــراه

شمس از پي او دوان و، شيطان مي‌گفت:

لا حـول و لا قـــوة الا بـالله!

 

پ.ن. تا حالا هيچ شاعري نتوانسته عبارت لاحول ولا قوة الا بالله را به اين زيبايي در رباعي بنشاند.

 

آخرين سفر تابستاني

 

سوسك پير تصميم گرفته بود آخرين سفر تابستاني عمرش را انجام دهد. هرچند اين جور سفرهاي پر مخاطره با سن و سال او تناسبي نداشت، اما با خودش ‌گفت ارزشش را دارد. مي‌داني چند وقت است كه سفر نرفته‌اي؟ بهترين زمان براي شروع سفر، صبح زود بود كه معمولاً آدم‌ها خواب بودند. سخت‌ترين مسير سفر هم راهرو بلندي بود كه هيچ پناهگاهي نداشت و نفس او را از هيجان و ترس به شماره مي‌انداخت. راهرو را كه رد كرد، متوجه نور نامتعارف اتاق در اين وقت روز شد. اما چون عزمش را جزم كرده و تصميمش را گرفته بود، از كنار ديوار به سفر خود ادامه داد.

تعجب كرد كه اين وقت روز آدم‌ها بيدارند. صداي جيغ بلند زنانه‌اي كه در اتاق پيچيد، خاطره تلخ سفر قبلي را يادش آورد كه باعث شد يك پايش را از دست بدهد. مطمئناً اين صدا از حد استاندارد سوسك‌ها صدها دسي‌بل بالاتر بود. نزديك بود سكته كند و پس بيفتد. اما خودش را جمع و جور كرد. اولين ضربه مهيب كنار او به زمين خورد. خودش را به سرعت به پشت بالش رساند. مي‌دانست كه نمي‌تواند خيلي اينجا دوام بياورد. تصميم گرفت از كناره پتو برگردد و عطاي سفر را به لقايش ببخشد. شروع به دويدن كرد و ضربات متعدد بود كه پشت سرش بر زمين فرود مي‌آمد. حيران مانده بود كه اين راهرو بلند را چگونه طي كند. پدرش مرحومش هميشه مي‌گفت هر سوسكي كه ازين راهرو سالم بگذرد، نشانه آن است كه روح سوسك بزرگ به او توجه ويژه دارد.

با سرعتي كه از سن و سالش بعيد به نظر مي‌رسيد، از راهرو خودش را به دستشويي رساند. پشت در دستشويي نفسي چاق كرد و بلافاصله راهي چاه فاضلاب شد. همه آرزوهايش را بر باد رفته مي‌ديد. اما ياد حرف مادربزرگش افتاد و خودش را تسلي ‌داد: هيچ جايي خانه خود سوسك‌ها نمي‌شود!

 

مناقب العارفين

 

گفت:

مولانا در مجالس خود الفاظ ركيك مي‌فرمايند

و اجامر خلق، زبان به طعنه گشوده‌اند كه:

پس فرق ميان من و تو چيست بگو؟

مولانا فرمود:

ما نيز از ايشانيم، الا آنكه مغز سخن ايشان،

پوست باشد و پوست سخن ما، مغز!

شمس الدين افلاكي گويد:

اين سخن نغز چنان در من اثر كرد كه

تا سه شباروز نعره‌هاي ركيك همي‌زدم

و حالتي رفت كه اهل خانه، روز و شب نداشتند!

 

كارلوس مذكور و ناموس زبان فارسي

 

در حالي كه مذاكرات فيمابين فدراسيون فوتبال با كارلوس كيرُش پرتغالي، به مراحل حساس و ناموسي خود نزديك‌ شده و عن‌قريب است كه ايشان _ به لطف يا به عنف _ به تيم ملي فوتبال ايران ادخال نمايد، جمعي از علاقه‌مندان زبان شيرين فارسي از انتخاب فرد معلوم الحال مذكور ابراز نگراني كرده‌اند. اين عده معتقدند نامبرده از همان ابتدا شيوه تزوير و ريا در پيش گرفته و در حالي كه خود را «كرُش» معرفي مي‌كرد، في الحال معلوم شده كه نام خانواگي واقعي ايشان چيز ديگري است و همين امر، باعث جريحه‌دار شدن ناموس زبان فارسي مي‌شود. خدا مي‌داند كه اگر قرار باشد مثل اخبار ساعت 18 و 45 دقيقه امروز، اين نام _ عليه اللعنه _ هر روز حدود ده بيست بار تكرار شود، بايد فاتحه اين زبان و زبان‌وران آن را خواند. از سوي ديگر، علاقه‌مندان مذكور با اين گفتار جهانگير كوثري كه كارلوس مذكور آش دهن سوزي هم نيست، شديداً مخالفت كرده و معتقدند كه اين آش اتفاقاً دهن همه را سرويس خواهد كرد!

در عين حال، براي اينكه دل هواداران ورزش پر طرفدار فوتبال هم به دست آيد، بنده پيشنهاد مي‌كنم در اولين بند قرار  نامبرده، كه تكرار نامش نيز از مصاديق اشاعه منكر است، گنجانده شود كه كارلوس مذكور، به محض ورود به ايران نام خود را به «كوروش» تغيير داده و دل ميليون‌ها انسان معتقد و ارزشي را شاد نمايد و بلكه همين عمل، مقدمات تشرّف وي را فراهم آورده و علاوه بر ختنه شدن نام اين فرد، خود وي نيز در اولين فرصت ممكن به دست باكفايت ختنه‌كنندگان، به راه راست متصل گردد.

 

منقولات سام میرزا (1)

 

وقتی تکلیف یارانه‌ها روشن و رفاه در جامعه فراوان شود، ملت اولین کاری که می‌کنند نوشتن تذکره شعر است. 500 سال پیش هم مثل امروز، ناگهان رفاهیات ملت رشد بی‌سابقه کرد و سام میرزا صفوی تصمیم گرفت تذکره‌ای بنویسد به اسم «تحفه سامی». سام میرزا مثل همه صاحب‌منصبان امروزی وعده خود را  عملی کرد و در حین نگارش تذکره‌اش، حال بسیار به جماعت شاعر داد. ما نیز در این چنین سره وقتی، تصمیم گرفته‌ایم مروری داشته باشیم بر مطایبات او با خلق الله که همان جماعت شعرنویس باشند. و تصمیم داریم در حواشی آنها قلم‌فرسایی هم بکنیم.

..

 

تأثیر شعر

در قدیم عقاید خرافی زیادی وجود داشت و یکی از آنها این بود که شعر باید اثرگذار باشد و دل‌ها را بجنباند. امروزه بحمدالله ملت روشن شده‌اند و خودشان را با این عقاید سیاه نمی‌کنند.

مولانا حسین کاشانی مطلعی نزد شاعری به نام میر ناقه خواند. فرمود: این چیزی نبود که ما را از جای در آورد. مولانا گفتند: چیزی که شما را از پای در آورد، چوب ساربانان است نه شعر شاعران!

 

حالتی رفت که...

اولین و بزرگترین کاری که آدم برای شاعر شدن باید بکند، انتخاب تخلص مناسب است. شاعران قدیم در این زمینه بسیار پیشرفت‌های عظیمی کرده بودند.

امیر بیخودی. همدانی است و چون بیشتر اوقات از تناول بنگ بیخود است، اعمال بیخودانه ازو سر می‌زند. روزی در غلیان نشأه به مسجدی رفته، در حالت نماز بنگ او را ربود. بعد از آنکه بیدارش کردند، گفت: عجب مردم بی‌حالی که شما هستید!

توضیح. بنگ یکی از لوازم شاعری است!

 

اُطلب العلم

شعر گفتن در بیداری، کار همه کس است، شعر گفتن در خواب کار ما ایرانیان. نتیجه‌اش هم معمولاً شاهکار از کار در می‌آید.

سید محمد عوامل. وجه تسمیه او آنکه در سن کهولت رساله عوامل نحو را می‌خواند و ظرفا او را بدین اسم مشهور ساخته‌اند. اکثر اوقات در خواب شعر می‌گوید. در تعریف مازندران گوید:

اندرین مازندران کس را نمی‌گیرد ملال

کیک رقاص است و چنگی پشه و خوشخوان شغال!

 

وصل با ترس

چیزی بدتر از آن نیست که آدم با یک آدم متشخص نازنین یواشکی قراری بگذارد و سر و کله یک آشنا پیدا شود. 500 سال پیش هم ضدحالی ازین بدتر نبوده است.

میرزا احمد. مدت حیاتش به عشرت مدام و مطالعه صفحات خوبان گلندام و تجرع باده گلرنگ و سماع نغمه و آهنگ مشغول بوده. ازوست:

میسر کی شود وصل تو ای آرام جان ما را

که از خویشان ترا بیم است و از بیگانگان ما را!

توضیح. اگر نظربازی و چشم‌چرانی را نیز جزو سرانه مطالعه ما ایرانی‌ها محسوب کنند، سرآمد مردم روزگاریم.

 

دزدی حلال

دزدی دو نوع است: دزدی حرام و دزدی حلال. دزدی حلال آن است که آدم به زور بازو یا تدبیر و تأمل دیگران را بچاپد.

قاضی احمد لاغز سیستانی می‌گفت: بیشتر دعوی‌یی که می‌رسم این است که یکی دعوی می‌کند من و فلان دزدی کردیم و او زیاده از حصه خود گرفته! یا اینکه دعوی کند که من با فلان قمار غایبانه باخته‌ام و او در ادای وجه تعلل می‌کند! روزی جماعتی آمدند و دعوتی زیادتی مال دزدی می‌کردند. من گفتم که این دعوی شرعی! نیست. چراکه شما دزدی کرده‌اید. در جواب گفتند که دزدی آن باشد که کسی چیزی از خانه بدزدد. حال آنکه ما گرگان بیابانیم و به ضرب دست و پهلوانی می‌ستانیم! و دیگر آنکه اگر کسی به حج رود، حدود 40 روز یا کمتر ریاضت می‌کشد. ما که مدت شش ماه زیاده بر آن، رنج بیابان و فقد آب و نان می‌کشیم، چرا مال تجار بر ما حلال نباشد؟

توضیح. واقعاً چرا نباشد؟

 

طبیب و صیاد

 

ابوعلی بن حکیم خباز. از صفاهان است

و در مهازلت و مزاح بسیار ممتاز بوده.

به جهت پدر خود اهاجی با مزه از وی سر زده

و اکثر بر زبان‌هاست. و له:

 

گفتم از روی نصیحت به حکیم خباز

جهد کن تا که مریض از درت آزاد رود

نه که هر عاجز بیمار به امید شفا

شادمان سوی درت‌ آید و ناشاد رود

گفت: بابا! تو ندانی که گناه از من نیست

«صید را چون اجل آید سوی صیاد رود»

(عرفات العاشقین)

 

..

تحشیه.

1) پسر که به پدر رحم نکند، چگونه انتظار دارد پدر به دیگران رحم کند؟

2) طبیبان وطن زین ساز و زین برگ/ نمی‌سازند معجونی بجز مرگ.

3) در ازمنه قدیم خبازان، طبابت می‌فرموده‌اند، و طبیبان، سیاست!

 

فواید استحمام با لباس

 

جوان مثبت: بنده جوانی هستم مجرد و معتقد و مثبت. هنگام استحمام، لباس می‌پوشم و خودم را در آیینه نگاه نمی‌کنم. می‌خواستم بدانم حکم بنده چیست و مردم در مورد من چگونه فکر می‌کنند؟

 

کارشناس: جنابعالی اسوه همه جوانان هستید و ایران اسلامی به وجود شما افتخار می‌کند. همان‌طور که حال را ما داریم می‌سازیم، آینده را نیز شما می‌سازید. دیدن شما در آن حالت با لباس، موجب افزایش نور بصر و بالا رفتن ضریب نشاط در جامعه و ادخال سرور در قلوب مؤمنان می‌شود. ایضاً استحمام با لباس، موجب می‌شود که علاوه بر پاک شدن تن، لباس‌ها نیز شسته شوند و این فعل مبارک، علاوه بر کاهش مصرف انرژی و افزایش بهره‌وری، باعث بهره‌مندی شهروندان از سود بیشتر یارانه‌ها، خشنودی رییس جمهور محترم و حل شدن همه معضلات و مشکلات می‌گردد. استحمام با لباس، همچنین موجب می‌شود اگر کسی ناگهان سر زده و یا اشتباهاً وارد حمام شد، نه شما خجالت بکشید نه آن فرد. و این خود بالاترین نیکویی‌هاست و نه تنها ثواب عمل شما در کارنامه اعمال‌تان ثبت می‌شود، یحتمل ثواب آن فرد را نیز در کارنامه اعمال شما ثبت خواهند کرد و این خود توفیقی است عظیم.

 ..

 

مطالب مرتبط: پرسمان مذهبی

افلاطون در دستشویی

 

ـ خیلی می‌بخشید. خیلی می‌بخشید آقای مهندس.

فضولی می‌کنم، جسارت نباشد!

تو مملکت هیچ حساب و کتابی نیست.

 

توی آیینه دستشویی خودم را برانداز می‌کنم

نگاهی به هاوشکی می‌اندازم که دارد سطل را خالی می‌کند.

لابد فکر می‌کند من از مقامات مملکت هستم

که این قدر عذرخواهی می‌کند.

 

ـ خب. مگر چه اتفاقی افتاده دوباره؟

 

ـ خیلی می‌بخشید آقای مهندس! اومدن خر کُشتند.

دست و پاش را بریدند. سرش را بریدند. گردنش را بریدند.

شکمش را دریدند. روده‌هایش را ریخته‌اند بیرون.

داده‌اند قصابی‌ها. بهداشت داده آزمایش کرده متوجه شده.

می‌بینی آقای مهندس! جسارت نباشد!

همین کارها را می‌کنند که باران نمی‌آید.

 

ـ جسارت نباشد هاوشکی!

خیلی می‌بخشید. فضولی می‌کنم!

مغز خر را به کسی هم داده‌اند بخورد؟

 

افتادن دکمه‌ و رکود صنعت ملی

 

هر وقت نام تو را بر زبان می‌آورم

یکی از دکمه‌هایم می‌افتد ای مرد!

(مانا آقایی)

..

هربار به تو فکر می‌کنم

یکی از دکمه‌هایم شل می‌شود.

(لیلا کردبچه)

 

بعضی توضیحات:

1)      دکمه هم دکمه‌های قدیم که با این چیزها شل نمی‌شد!

2)      اگر شاعران کمتر حرف بزنند یا کمتر فکر کنند، صنعت ملی توسعه پیدا می‌کند!

3)      تکلیف لباس‌های زیپ‌دار و بدون دکمه چیست؟

4)      بعضی دکمه‌ها بدون فکر کردن هم شل می‌شوند.

5)      هر جا دلم بخواهد/ من فکر می‌کنم! (اخوان ثالث +شاعره مذکور)

6)      گر فکر نمی‌کنم به تو، معذورم/ از شل شدن دکمه خود می‌ترسم!

 

نتیجه داستان پیرمرد و الاغش

 

این داستان عبرت‌آموز و نتیجه اخلاقی‌اش را دوستی برای من ایمیل کرد:

کشاورزی، الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی داخل یک چاه بدون آب افتاد. هر چه کوشید نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند برای اینكه حیوان بیچاره زجر نكشد، چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد. مردم با سطل روی سر الاغ خاك می‌ریختند. اما الاغ هر بار خاك‌ها را می‌تكاند و سعی می‌كرد روی خاك‌ها بایستد. روستایی‌ها به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در میان بهت و ناباوری کشاورز و روستاییان از چاه بیرون آمد!

نتیجه اخلاقی: مشكلات، مانند کوهی از خاك بر سر ما می‌ریزند و ما دو انتخاب بیشتر نداریم: یا مشكلات ما را زنده به گور كنند و یا اینكه از آنها پله‌ای درست کنیم برای بالا رفتن.

::

 

نتایج اخلاقی بعدی:

1)      الاغ بیچاره از ما و شما و ایشان بیشتر سرش می‌شود.

2)      این خاک‌ها که دارد روی سر ما می‌ریزد، یک روز نتیجه دارد!

3)      تفنگ را برای چه مواقعی ساخته‌اند؟ لابد!

4)      مردم شهر هیچ داستانی برای عبرت گرفتن ندارند!

5)      اگر سعی کنی بالاتر بروی، الاغی! اگر سعی نکنی، خیلی الاغی!

6)      پله کردن دیگران برای بالا رفتن،‌ هوش نمی‌خواهد. رو می‌خواهد!

7)      قدری گرد و خاک خوردن، به مراحل بعدی‌اش می‌ارزد.

 

ترافیک الکی

 

نجم الدین ابوالرجاء قمی در وصف بی لیاقتی اثیرالدین ابوعیسی که 850 سال پیش منصب طغرایی داشت، گوید:

زنی پیر را که پسر مُرده پیش نهاده باشند، بر این معنی خنده آید. در طغرایی پیاده آمدی. چون متاع عنّین، آمد شدی بی‌فایده می‌کرد.

(تاریخ الوزراء، ص 40)

 

عنّین: خواجه.

 

دستاورد هزار ساله

 

ايرانيان قديم چوگان كه مي‌باختند، بر خلاف ساير اقوام، يا مي‌بردند يا مي‌باختند. اگر مي‌بردند، تا يك ماه ول‌كن شادي و رقاصي و هزار جور فسق و فجور نبودند. اما امان از روزي كه مي‌باختند. نه خودشان آسايش داشتند، نه برو بچ. نه لبي، نه غذايي، نه لب به غذايي، نه معاشرتي، نه مباشرتي! خلاصه، نه ظرفيت بُرد داشتند و نه طاقت شكست و با ادا و اصول‌شان، حوصله ملت را سر مي‌بردند.

عقلاي قوم، كه نسل‌شان في‌الحال بكلي منقرض شده، پيش بزرگمهر حكيم رفتند كه: چاره‌اي بينديش كه عنان امور مملكت از دست رفت! كار ما شده يا رجزخواني، يا مرثيه‌خواني. فرمود: همه را گرد آوريد. ملت چوگان‌باز را گرد آوردند.  پس آنگاه فرمود برندگان و بازندگان چوگان، هر دو تا 24 ساعت مهلت دارند شادي كنند، يا زاري سر دهند. بعد از آن، اگر جيك‌شان در آمد، همان چوب چوگان را، با گوي اضافه، در آستين مبارك‌شان خواهيم كرد! و مسئوليت عواقب آن با خودشان خواهد بود.

و اين‌گونه بود كه ملت ايران به چنان دستاوردهاي درخشاني در خصوص انرژي هسته‌اي و ماباقي  حماسه‌هاي ديگر رسيد كه شمردن آنها هم وقت‌گير است! به گزارش خبرنگار ما، در همين راستا، هيئت اعزامي به نيويورك بعد از ده روز كماكان مشغول حماسه‌سرايي و تقرير خاطرات پيروزي است.

 

بيمارستان مشايي

 

1)      ختنۀ رأس امور، بدون درد و خون‌ريزي

2)      تبديل كوروش كبير به بسيجي فعال در يك نشست

 

ابراهیم ادهم و زنبور جهش یافته

 

ابراهیم ادهم گوید: وقتی طعام می‌خوردم. زنبوری در آمد و پاره‌ای از آن بربود. دنبال او شدم تا ببینم کجا خواهد برد! در خرابه‌ای رفت و آنجا عصفوری بود کور. چون آواز زنبور شنید، دهان بگشاد. زنبور همان لقمه در دهان او نهاد.

(طوطی نامه، ص 234)

::

 

ما به همه عرفا ارادت دیرین داریم و معتقدیم همه اعمال و سکنات آنها، مثل رفتار و گفتار مسئولین امروز، دارای حکمتی بالغه بوده است. فلذا:

1)      آن زنبور، زنبوری جهش یافته بوده که لقمه‌های آنچنانی بر می‌داشته است.

2)      ابراهیم ادهم، همان مرد عنکبوتی است که در و دیوار و کوه و کمر را بی زحمت بال و پر طی می‌کرده است.

3)      گربه‌های دیروزی معرفت داشتند و گنجشک کور نمی‌خوردند.

4)      اینکه بار اول گنجشک کور چطور فهمیده زنبور قرار است به او غذا بدهد، نکته مهمی نیست.

5)      بی‌بی‌سی از ضیاء نخشبی نویسنده طوطی نامه برای نگارش قسمت جدید سریال «سیاره زمین» دعوت بعمل‌آورده است.

6)      هر کس در درستی این حکایت شک کند، الهی که سنگ سیاه شود و به خاک سیاه بنشیند.

 

ویتامین مگس

 

مستخدمه برای من چای ریخت. در آن مگس افتاد. گفتم: به دور بریز. بیرون برد خودش خورد. می‌گویند مگس منفعت دارد. بعضی‌ها هستند که اگر مگس در چای آنها بیفتد، با قاشق به هم زده، مگس را له می‌کنند و می‌خورند! من پرسیدم: چه منفعت دارد؟ گفت: معلوم نیست.

(یادداشت‌های روزانه، نیما یوشیج، ص 273)

::

چند نکته مگسی:

1)      بشر هنوز به کشف بعضی خواص مگس پی نبرده است.

2)      و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد (سهراب سپهری).

3)      مشتری: آقا یک استکان چای بدهید! قهوه‌چی: با مگس یا بی مگس؟

4)      مگسی شدن: بدخلقی. بی اعتنایی به خواص مگس.

5)      مگس کش: وسیله هدر دادن منابع طبیعی.

6)      اندرین ملک چو طاووس بکار است مگس (سنایی).

 

 


حالا که این قدر به ضرب المثلهای شیرین فارسیی در مورد مگس علاقه مند شده‌اید، مطلب مرتبط زیر را از دست ندهید که مغبون خواهید شد: مگس نگاری

توشهء آخرت

 

خواجه درحومه مستراحی ساخت

تا بگوینــد ذکـر او از پــس

هرکه می‌رید اندرو، می‌گفت:

توشـۀ آخرت همینـش بـس!

(مولانا درویش حسین)

فغان کز هرچه ترسیدم، رسیدم!

 

در بلاد فارس مردی بود که از شدت خوفی که از همه چیز و هر کس داشت، او را «خوفی» می‌نامیدند و در این صفت، بسیار درمانده. یکی از مشفقان او را دلالت کرد که در ناحیت ری حکیمی است که علاج تو به دست اوست. بار سفر ری بست و نزد آن حکیم رفت. و گفت: مرا از همه چیز و هر کس خوف است. در خیابان روم، خوف دارم و در بیابان نیز. چون بنویسم، خوف دارم و چون بخوانم. از سخن گفتن خوف دارم و از سخنانی که می‌شنوم بیش از آن. با زیر دستان چون نشینم، خوف دارم و با زبردستان از خوف نتوانم نشست. مرا چاره‌ای فرما!‍

حکیم گفت: «خوف، از توقع مکروهی یا انتظار محذوری پدید می‌آید. و توقع و انتظار همانا از حوادثی باشد که در آینده روی دهد. ای بسا که عظیم باشند و چه بسا که حقیر. و ای بسا که ضروری و چه بسا که ممکن. ای بسا که اسباب امور ممکن خود ما باشیم و چه بسا که چیزی جز ما. و همه این اقسام چنان است که خردمند را سزاوار نیست که از آنها بترسد».

نعره‌ای بزد و از جای برخاست و گفت: همین سخنان مرا بهین حجت است که خوف باید کرد. من از آن مکروهی عظیم خایفم که در آینده روی می‌دهد و اسبابش خود ما باشیم!

 

جهت قبله

 

این شعر از کیست؟

ـ من مسلمانم/ قبله‌ام یک گل سرخ

الف. اسفندیار رحیم مشایی خطاب به همه منتقدانش

ب. علی کریمی در مصاحبه با جراید ورزشی و ارزشی

ج. خسرو گل‌سرخی در دادگاه فرمایشی

د. سهراب سپهری در بازگشت از سفر چین

::

سایر توضیحات:

الف. باد آمد و قبله مرا پرپر کرد!

ب. گر مسلمانی ازین است که حافظ دارد...

ج. لعنت به هرچی پاییزه!

د1. شاعری قبله‌نما را گم کرد...

د2. کاش شاعر مذکور برای روزه هم فکری می‌کرد!

د۳. آیا جهت قِبله، هنوز هم همون جهت قَبله؟

 

رعایت خواهر برادری در اینترنت

 

برادر گودری: آبجی! یاللللللاه! اومدیم لایک بفرماییم!

خواهر گودری: بعداً تشریف بیاورید. آقامون خونه نیست!

 

حیوان مؤلف

 

حکیم فرزانه اسفندیار رحیم مشایی گفته است: انسان، حیوانی است مؤلف!

بنابراین:

 

حیوان: انسانی است غیر مؤلف

عزراییل: مرگ مؤلف

علوفه: حق مؤلف

بز: مؤلف اندیشمند

شیر: سلطان المؤلفین

روباه: مؤلف گمراه

طوطی: مؤلف راستین

آهو: مؤلف زیباروی

شکارچی: ممیز

باغ وحش: انجمن مؤلفین

::

بقیه را شما بگویید.

 

یخرجون

 

حجّاج با زنی از خوارج گفت:

هیچ قرآن توانی خواند؟

برخواند: اذا جاء نصرالله و الفتح ...

و بدانجا رسید که: یخرجون الناس من دین الله افواجا.

حجّاج گفت: «یدخلون» درست است.

گفت: داخل شده بودند، تو ایشان را بیرون کردی!

محاضرات راغب اصفهانی

 

جام جهانی و این بچه

 

علی پروین: دلم برای این بچه (مارادونا) سوخت. هر تیمی گفتم قهرمان می‌شود، 4 تا گل خورد!

::

 

توضیحات مکفی:

ـ مارادونا: جون پسرت ممد، برای من یکی دلسوزی نکن. این بچه‌ای که میگی، 51سال سن داره!

ـ بکن باور: علی جون! میشه دور و بر تیم ما را خط بکشی و خواب قهرمانی برای ما نبینی؟

ـ لیونل مسی: میشه ممدتونو یه فصل قرض بدین بارسلونا جای من بازی کنه؟

ـ علی کفاشیان: قربون مرام سلطانیت بشم! نکنه برای صعود تیم ملی ایران به جام جهانی هم شما زحمت پیش‌بینی را کشیده بودی.

ـ افشین قطبی: همان طور که من تیمهای کره را مثل کف دستم می‌شناسم، علی پروین هم قهرمانان جام جهانی را می‌شناسد!

ـ محمد پروین: سپ بلاتر بابای مرا دعوت کردد که برود آفریقای جنوبی مفسر ورزشی جام جهانی شود، قبول نکرد. گفت: آدم تا میتونه تو این مملکت خدمت کنه، نباید بره مزدور اجنبیا بشه!

ـ داوید ویا: ما هرچی داریم ازین علی آقاست. خیلی آقایی علی آقا!

ـ کامرانی‌فر: توی آفریقای جنوبی همه از من سراغ علی پروین را می‌گرفتند.

ـ عادل فردوسی‌پور: چه میکنه این پروین!

ـ‌ یواخیم لو: ما قهرمانی خودمونو مدیون هشت پای پیشگو و علی‌آقای بامرام هستیم!

ـ دونگا: به فدراسیون برزیل توصیه کردم بجای من علی پروین را سرمربی کند.

ـ علی دایی: 16 سال درس خوندم، 20 سال فوتبال بازی کردم، تازه فهمیدم که سیستم پروینی چیست.

ـ امیر قلعه‌نویی: تو این مملکت کسی قدر سلطان‌ها و امپراتورها و شهریارها و قیصرها را نمی‌داند.

ـ فیروز کریمی: اگر آرژانتین را می‌دادند بمن، قهرمانش می‌کردم.

ـ سپ بلاتر: اگر پروین بتونه قهرمان جهان را پیش‌بینی کنه، میارمش فیفا وردست خودم می‌شونمش!

 

هرمان ملویل و پینوکیوی مولتان

 

«در ملتان ماهی‌گیران برای گرفتن ماهی به دریا رفته بودند. یک ماهی، دو کس را از ماهی‌گیران گرفته، در‌آب برد. امان الله پسر تربیت خان سوار شده، بالای دریا رفته برای برآوردن ایشان. ماهی‌‌گیران را جمع نموده، دام در دریا انداختند. آخر الامر به هزار دشواری ماهی مذکور برآمد. همین که شکم ماهی پاره نمودند، هر دو ماهی‌گیر زنده برآمدند. طول آن ماهی به اندازه ده ذرع و عرضش سه ذرع بود».

جامع مفیدی، ج 3، 839

..

در این داستان که محمد مفید مستوفی بافقی پیش از چهارصد سال پیش نقل کرده و طبق معمول، همه اشخاص و حوادث آن واقعی است، چند موضوع مهم در نقد تطبیقی به چشم می‌آید:

1)      یک زرع، کمی بیشتر از یک متر است. بنابراین این کوسه 12 متری که سه و نیم متر پهنا داشته، چیزی کمتر از موبی دیک نبوده است. و یحتمل، او را پدر جدّ جدّ نهنگ سفید داستان هرمان ملویل می‌توان تلقی کرد. امان الله پسر تربیت خان که به شکار نهنگ مولتان می‌رود، همان آهاب است، اما خوشبختانه ازو چالاک‌تر و در شکار خود کامیاب‌تر است. از هرجهت، شخصیت‌های دریای مولتان، از رمان هرمان ملویل قوی‌ترند و توانسته‌اند اصالت آریایی خود را به نمایش بگذارند. هنوز معلوم نیست هرمان ملویل زبان فارسی می‌دانسته یا نه. اما به احتمال بسیار، این داستان را ملوانان زبل انگلیسی که به هند رفت و آمد داشته‌اند، با خود به آمریکا برده‌اند و ملویل ایده خود را از این داستان برگرفته و طبق معمول، به مأخذ خود اشاره‌ای نداشته است.

2)      حکایت زنده ماندن دو ماهی‌گیر در شکم نهنگ، آدم را به یاد پدر ژپتو و پینوکیو می‌اندازد که در شکم نهنگ برای خودشان خانه و زندگی و حتی میز و چراغ مطالعه داشتند. اینکه داخل شکم نهنگ، همه امکانات حیاتی برای زنده ماندن بشر وجود دارد،‌ تا پیش ازین، یک موضوع افسانه‌ای تلقی می‌شد. اما با مطالعه داستان محمد مفید بافقی، تقریباً مطمئن شده‌ایم که کارلو کولودی این قصه را از انبان ذهن خودش در نیاورده، بلکه آن را از زبان دریانوردانی شنیده که قبل از آنکه به آمریکا پیش هرمان ملویل بروند، سر راه خود در بندر ونیز توقف کوتاهی داشته‌اند و داستان را برای او تعریف کرده‌اند. ما تقریباً مطمئنیم که همه ادبیات غرب، مایه گرفته از ادبیات خودمان است. قصه هزار و یک شب و رئالیسم جادویی که معروف حضورتان هست؟

3)     ما ایرانی‌ها از بس مرام و معرفت داریم، دلمان می‌خواهد ملت‌های جهان اعتماد به نفس پیدا کنند و سرافکنده ما نشوند. فلذا، همه ایده‌های خودمان را دو دستی به‌آنها تقدیم می‌کنیم تا شاهکار بیافرینند. و بعد، برای تکمیل پروژه معرفت، کتاب‌هایشان را ترجمه می‌کنیم و می‌خریم و می‌خوانیم. نه اینکه ما از خلق داستان‌هایی مثل موبی دیک و پینوکیو عاجز باشیم، نه! ما ضرورتی نمی‌بینیم وارد این بازی بچگانه شویم. همین افتخار که دو خط داستان ما، الهام بخش چند رمان چند صد صفحه‌ای می‌شود، ما را بس!

 

انتخاب برتر

 

آقای مهندس کشاورزی وقتی از تنها دانشگاه کشورش که فقط مهندس کشاورزی تحویل جامعه می‌داد، فارغ التحصیل شد، مانده بود که از گزینه‌های مختلف موجود، چه‌ شغلی برای خودش دست و پا کند. بیکاری، خدمت شریف سربازی،‌ خیابان‌گردی و استخدام در وزارت کشاورزی از جمله گزینه‌های پیش روی او بود. عقل و منطق به او حکم کرد که خدمت در وزارت کشاورزی را بر گزیند. پدرش و پدر بزرگش و همه عموها و دایی‌هایش کارمند وزارت کشاورزی بودند و مردم کشورش عادت داشتند که فقط به کارمندان وزارت کشاورزی زن بدهند.

البته به دلیل خشکسالی‌های اخیر که هفش سال است گریبان‌گیر کشورشان شده بود، تمام زمین‌های کشاورزی از بین رفته بود و رییس جمهور محبوب و مردمی آن کشور دستور داده بود برای رفاه حال مردم، تمام محصولات کشاورزی را از کشورهای دیگر وارد کنند. برنج از هند و پاکستان و موز از برزیل و پرتقال و هلو از اسراییل و سیب لبنانی از سوریه و آلو سیاه و آناناس از مالزی و گندم از آمریکا و حبوبات از اسپانیا در اسرع وقت به دست آنها می‌رسید و هیچ دغدغه‌ای وجود نداشت.

خوشبختانه برنامه استخدام او در وزارت کشاورزی سریع ردیف شد و از اقبال بلندش محل خدمت او شهری تعیین شد که فرودگاه هم داشت. شانس دیگر او آن بود که فقط یک شرکت هواپیمایی در کشورش فعالیت می‌کرد که هفته‌ای یک‌روز به شهر مورد نظر پرواز می‌کرد و او مجبور نبود برای انتخاب ساعت پرواز و نوع هواپیما سرگردان این آژانس و آن آژانس مسافرتی شود و یا دم این و ‌آن را ببیند.

وقتی هواپیما روی باند نشست، سر مهماندار پرواز از مسافران برای اینکه این هواپیمایی را برای پرواز انتخاب کرده‌اند، تشکر کرد و آرزو نمود که در پروازهای آتی نیز آنها را ملاقات کند. آقای مهندس کشاورزی ار پلکان هواپیما که پایین می‌آمد، از نعمت‌های متعددی که خداوند به او داده، از جمله اینکه هواپیمای توپولف سالم به مقصد رسیده است، تشکر کرد و رفت که آینده جدیدی را برای خود انتخاب کند.

 

چه می‌کنه این کامرانی فر!

 

1)      مهم‌ترین رویداد جام جهانی در حال حاضر، نه شکست نامداران، و نه پیروزی‌های غیر منتظره بعضی تیم‌های درپیتی، بلکه حضور حماسی حسن کامرانی‌فر خط نگهدار ایرانی در مسابقه بین تیم‌های فرانسه و مکزیک است. بقیه کشورها بروند از حسادت بمیرند. چه بسا که اگر ایشان خط را نگه نمی‌داشت، جام جهانی اصلاً برگزار نمی‌شد!

2)      ما معتقدیم کامرانی فر با قضاوت بی عیب و نقصی که انجام داد و خط را به‌درستی نگه داشت، حقش این است که در مسابقه پایانی جام جهانی به عنوان داور وسط به میدان برود و همه را مبهوت هنرنمایی ایرانیان کند. اگر اتفاقی غیر ازین بیفتد، شک نکنید که دست استکبار جهانی و صهیونیست بین الملل در کار است.

3)      قضاوت عادلانه کامرانی فر سند محکمی از عدالت‌محوری و نبوغ ذهن ایرانی است که همگان بدان معترفند و اگر تا پیش ازین بازی عده قلیلی در این قضیه شک داشتند، حجت بر آنان تمام است که به آغوش حقیقت برگردند و هرچه زودتر اعتراف کنند.

4)      همیشه قضاوت کردن اهمیتش بیشتر از بازی کردن است. 22 نفر آدم در میدان می‌دوند و میلیونها نفر آدم بازی آنها را تماشا می‌کنند و همه این موجودات شریف، چشم‌شان به دست و دهان داوران است که کی سوت می‌زنند و کی خط را نگه می‌دارند. ما کماکان بجای اینکه به عمل لغو بازی کردن بپردازیم، از موضع قضاوت پایین نمی‌آییم و بر مسند داوری محکم نشسته‌ایم.

 

مزایای «سلطان العارفین» نبودن

 

روزی ملا محمدقاسم رازی که به مرض مشایخ معروف بود و مولانا ضمیری صفاهانی که در کلام فین فین بسیار می‌کرد و جمعی اعزّه، با آقا ملک صفاهانی در میدان عراق سیّار بودند. شخصی بر ایشان سلام کرده، بدین روش که: السلام علیکم یا سلطان العارفین!

چون آن شخص مطلوب و بزرگ‌منش بود، این دو بزرگوار هر یک آن لقب و سلام را به خود منسوب می‌داشتند و می‌گفتند که سلطان العارفین ما را لقب کرده! آخر آقا ملک فرمودند که: منازعه موقوف! «سلطان العار» مولانا قاسم باشد، و «سلطان الفین» مولانا ضمیری!

(عرفات العاشقین)

::

 

طبق معمول، چند نکته:

1)      در عالم شاعری، لقب مهم‌ است، نه شعر.

2)      بعضی شاعران در حرف زدن فین فین می‌کنند، بعضی در شعر گفتن.

3)      مرض مشایخ عبارت است از خارشی که در یکی از اعضای تحتانی پدید آید. از بیماری‌های بزرگان و از لوازم بزرگی است.

4)      سلام بزرگان ایران زمین، نتایج ارزشمندی در بر دارد.

5)      سلطان العارفین کسی است که آنچه همه خوبان داشته باشند، یکجا داشته باشد!

6)      عاقل آن است که چون ازو تعریف کنند یا بدو چیزی حوالت دهند، دستپاچه نشود!

 

دعوا بر سر یک بیت

 

«مولانا طاهر نایینی، طبعی درست قدر ماهر دارد. وقتی در صفاهان میان او و محمد وفایی منازعه عظیم شد بر سر بیتی که هر دو ادعای مالکیت آن می‌کردند. و آخر از شاهد باز مانده، حجت قاطع از قسم و یمین ساختند و هر دو در آن عرصه مردانه تاختند و بر طبق مدعای خود قسم خوردند. بیتی که متنازع فیه بود، این است که نوشته می‌شود:

سر خشنودی مرغان محبت گردم

که به صد گشت چمن کنج قفس را ندهند»

(عرفات العاشقین)

::

توضیح:

1)      حق مالکیت (کپی رایت) را دو شاعر اصفهانی 400 سال پیش مطرح کردند! قابل توجه فرهاد صفریان!

2)      اصفهانی جماعت بر سر مالکیت چیزی با کسی شوخی ندارد، ولو یک بیت کلنگی باشد.

3)      بهترین راه حل همه دعواها، قسم خوردن است. مخصوصاً سوگند خوردن به جان نزدیکان و خاک کردن همه آنها، بسیار نافع و مجرب است.

4)      مثل: خانه‌ام را خراب کن، بیتم را هپلی هپو نکن!

5)      منازعه عظیم بر سر یک چیز کوچک، از بهترین و مفرح‌ترین سرگرمی‌های ما ایرانیان است.

6)      اگر سلطان محمود غزنوی، قائم مقام شعر داشت،‌ هیچ وقت فردوسی هجونامه نمی‌گفت!

 

چرا دو فرزند كافي نيست؟

 

1)   كشور ما بر سر گنج قرار دارد و حاضران و آيندگان بايد به يكسان ازين مواهب بهره‌مند گردند. چه معني دارد نسلي كه مي‌تواند مثل ما شاد و ثروتمند زندگي كند، در پشت پدران و مادران خودخواه و انحصار طلب معطل بماند؟

2)   با توجه به اينكه اخيراً معلوم شده است زلزله خبر نمي‌كند و گسل‌ها به دعاهاي مردم بي اعتنا شده‌اند، بايد سعي كنيم تعداد نفوس بيشتر شود، كه اگر خداي نخواسته زلزله تشريف فرما شد، افراد بيشتري از موهبت زنده ماندن و مصيبت خواندن بر سر مرده‌ها برخوردار شوند. بهرحال، يك نفر بايد باشد كه بقيه را كفن كند.

3)   صندلي عقب خودروهاي ايراني براي نشستن سه نفر تعبيه شده است. مگر ما مرض داريم هزينه كنيم و دو نفر فقط روي آن بنشينند؟ اصل بهره‌وري ايجاب مي‌كند كه رديف عقب ماشينهاي سواري پُر باشد.

4)   اين يك اصل ساده رياضي است كه سه نفر و چهار نفر مي‌توانند بيشتر از دو نفر رأي بدهند. در نتيجه، ميزان مشاركت افراد در سرنوشت‌شان افزايش خواهد يافت و كشور ما رو به ترقي بيشتر خواهد رفت.

5)   با توجه به كمبود نفوس، ظرفيت بسياري از دانشگاه‌ها خالي مانده و حس رقابت از بين رفته است. اين روند اگر ادامه پيدا كند، نهضت توليد نرم‌افزاري به نتيجه مطلوب نخواهد رسيد. فرزندان رشيد بعدي ما بايد هرچه سريعتر به صحنه بيايند و دانش بشري را گسترش بدهند.

6)   رييس جمهور محبوب و مردمي ما لياقت آن را دارد كه رييس جمهور 160 ميليون ايراني باشد. چرا فقط 75 ميليون نفر؟ قدر اين سه‌ سال و نيم باقي مانده را بايد دانست و اگر از همين حالا دست بكار شويم، سال آينده در همين موقع، عده بيشتري مي‌توانند ممنون اين نعمت عظما باشند.

7)      قس علي هذا!

::

 

اظهارنظرهاي بعدي

w پاداش زناني كه پنج‌قلو بزايند، بصورت تجمعي محاسبه مي‌شود.

w تعدد زوجات به منزله تحقق گفتمان عدالت‌خواهي امري اجتناب ناپذير است.

w فروش تختخواب يك نفره ممنوع مي‌باشد. 

w پاداش توليد دو برابر محاسبه خواهد شد.

w كاهش سن ازدواج به ايّ نحو كان مورد تأييد مي‌باشد.

w مرد عدالت‌گستر به زن عدالت‌خواه: مهيا باش كه امشب مي‌خواهم گفتمان عدالت‌طلبي را به منصه ظهور برسانم!

 

رو مطربی آموز اگر طالب فیضی

 

«مولانا مطربی قزوینی در اوایل حُسن و حالت شاگرد مولانا فروغی عطار قزوینی بود، در میدان سنگ قزوین. به سبب وجود او همیشه هجوم شعرا و ارباب استعداد بر دکان وی بود و دکانش در اوایل ظهور شاه عباس رونقی عظیم داشت. والحق وی به غایت مقبول بود و کمال اهلیت و قابلیت هم داشت. چون مطرح شعرا همه روز آن در ِ دکان بود، مرتبه مرتبه به صحبت یاران از یاران شده با کمال حُسن به غایت خوش می‌خواند. امروز در تصنیف موسیقی هیچ کس به مرتبه او نیست. تصانیف خوبی از مطربی بر زبان‌هاست. وقتی در خدمت شاه عباس تقرّب عطیم داشت. به واسطه عنان ناکشیدن دیده نفْس، به قطع اُذنین در رسید».

(عرفات العاشقین)

::

ازین حکایت آموزنده، چند نکته مهم باید آموخت:

1)      از آنجا که همیشه حق با مشتری است، مهم‌ترین راه جذب مشتری، داشتن شاگرد خوب با روابط عمومی بالاست.

2)      همه آنچه در مورد قزاونه می‌گویند، از گذشته تا امروز، شایعه‌ای بیش نیست و حکایت بالا بهترین دلیل تاریخی بر این موضوع است.

3)      دکان، جایی است که مورد هجوم ارباب استعداد واقع می‌شود. سعدی و ابن محمود گویند: ناگزیر است مگس دکّه عطاری را !

4)      مقربان شاهان عمدتاً کسانی بودند که هم اهلیت داشتند و هم قابلیت.

5)      شعرا و ارباب استعداد! از مشتریان پر و پا قرص مغازه‌های عطاری هستند. علتش هنوز معلوم نشده است!

6)      اگر کسی به غایت مقبول و مستعد باشد و از بچگی در دست و پای شاعران بپلکد، در آینده هم مطرب خوبی می‌شود، هم خواننده خوش صدایی و هم شاعر متعهدی.

7)      خوشگل‌ها را همه، همیشه و همه جا، تحویل می‌گیرند.

8)      صبر تلخ است، ولیکن بر ِ شیرین دارد!

9)      عدالت شاهانه عبارت است از اینکه: گناه را دیده کند، مجازات را گوش کَشَد.

10)   شاه عباس هم بعله!

11)   ما ایرانی‌ها حضرت مولوی را مولانا می‌نامیم، مطربی قزوینی را نیز مولانا.