چرا راوی دروغ میگوید؟
دنیای بدی شده است. دیگر به راویها هم اعتماد نمیتوان کرد. هر جور دلشان میخواهد سر و ته داستان را بهم میآورند و کاری به این ندارند که این امر شدنی است یا نشدنی و یا اصلاً کاراکتر داستان، بهش میآید ازین کارها بکند یا ازین حرفها بزند. هر چیزی را ـ نعوذ بالله ـ به هر چیز وصل میکنند و اسمش را با افتخار میگذارند روایت نامعتبر (Unreliable Narrative) و از آن بدتر روایت اغفالگر. آقا! همینها هستند که جوانان ما را از راه بدر میکنند. فکرش را بکن. آخر درست است روایی که خودمان علمش کردهایم، ما را اغفال نماید و به عبارت محترمانهتر دچار توهم واقعیتمان کند؟ ما از بس به این مقوله فکر کردیم، همین چهار تا شاخ مو هم که داشتیم، افتاد توی رودخانه و ماهی شد و همراه سایر ماهیهای رودخانه، رفت به ناکجا آباد.
..
در همین راستا، ما چند تا علت به ذهنمان میرسد در ارتباط با دروغگو بودن یا غیر قابل اعتماد بودن راوی که میتواند خودش در نقد مدرن، مورد توجه اندیشمندان معاصر از امروز تا صد سال دیگر قرار بگیرد.
1) راوی دشمن خداست و مقتضای طبیعتش این است که دروغ بگوید و ما را دچار توهم واقعیت کند. مثل چوپان دروغگو (علیه ما علیه) که همه روایتهای چوپانی بعد از خودش را نامعتبر کرد!
2) راوی در بچگی با پدرش مشکل داشته است و آخر عمری (البته آخر عمر پدرش نه خودش) که میخواسته به روابطش با ابوی محترم سر و سامانی بدهد، او را قدری بیشتر از آنچه بوده، بالا برده و ازو در ذهنش قهرمان بزرگی ساخته است و برای اینکه کارش را توجیه کند، اسمش را گذاشته: روایت ناموثق!
3) در یک ردیف مورچه که پشت سر هم میرفتند تا داستان تازهای خلق کنند، از اولی میپرسند که چند تا مورچه پشت سر تو راه میروند؟ میگوید بیست تا. از یکی مانده به آخری میپرسند، او هم میگوید بیست تا! در وهله اول شاید به ذهن برسد که این دومی راوی دروغگوی نامعتبری بوده است. اما باور کنید که او فقط میخواسته چرخه داستان را درست کند و آخری را برساند به اولی. در واقع، او برای وصل کردن آمده است!
4) عدم قطعیت مهمترین مسئله انسان مدرن است. وقتی نمیتوان با قطعیت از چیزی سخن گفت، چگونه انتظار دارید راوی جایز الخطا نباشد و حرفهای غیر قطعی نزند؟
5) چون احسن اوست اکذب او. راوی طرفدار نظریهای است که معتقد است: بهترین شعر، دروغپردازترین آنهاست و شاعر پیمبر راستینی است که جز دروغ گفتن کاری بلد نیست.
6) دلش میخواهد. اگر همه بخواهند یک روایت سر راست کاملاً منطبق با امر واقع بگویند، قصه خواندن و از آن مهترین خوانش داستان چه لذتی دارد؟ بنابراین، راوی با اعتقاد به اینکه: اتاق من مرکز جهان است، دلش میخواهد توی اتاق خودش همه جور عمل مجاز و غیر مجازی که دوست دارد انجام دهد.
7) احتیاج دارد دروغ بگوید. چون منطق روایت حکم میکند که ماجرای آن غیر منطقی اما باورپذیر جلوه کند. اصولاً دروغ گفتن یکی از نیازهای اجتناب ناپذیر و غیر قابل انکار انسان قصهپرداز امروز است.
8) چون میخواهد شرافتمندانه صد سال دیگر هم زندگی کند. چه معنی دارد آدم دل به این دنیای زودگذر نبندد و به بهانه عشق و حال در آن دنیا، خودش را از نعمات بیشمار این دنیا محروم کند؟ این خودش نوعی کافر نعمتی و ناسپاسی نسبت به خداوند متعال است. بنابراین، راوی انسان شریفی است که قدر نعمتهای خدا را خوب میداند.
9) تناقض در خرده روایتها، موجب اعتلای روایت کلان میشود!
10) انسان موجودی است متناقض که میخواهد سر به تن کسی که تا حد پرستش دوست میدارد، نباشد. فی الواقع، کشتن معشوق، بهترین روش جاودانی کردن عشق است: مردار بود هر آنکه او را نکشند. من مات من العشق فقد مات شهید.
11) چون راوی اهل تشیع نیست و محمدیاش اجماعاً صلوات!
12) فردوسی خودش میگوید: که رستم یلی بود در سیستان/ منش کردمی رستم داستان. و مفهومش این است که رستم واقعی، یک آدم درپیتی یکلاقبای مافنگی بیش نبوده است و این همه یال و کوپال را راوی که همان فردوسی علیهالرحمه خودمان باشد، برای رستم درست کرده و شده است پهلوان ایران زمین. و از سوی دیگر، وقتی سلطان محمود به او میگوید: از قبیل رستم تو صد تا آدم در سپاه من است، غیرتی میشود و میگوید: من ندانم که در سپاه تو چند تا رستم خاک و خل میخورند، اما دانم که تا جهان جهان است، خداوند عالم بندهای همچو رستم نیافریده و نیافریند! تناقض را میبینید! بنابراین، فردوسی پدر نظریه روایت نامعتبر است!
13) ..
14) چون میخواهد از اعتبار خانوادگیاش دفاع کند. چه معنی دارد پدر آدم، یک آدم بی پدر معمولی نامرد باشد؟ آدم روایت ناموثق بسازد بهتر از آن است که پدرش نامرد باشد!
15) همان بالاییها کفایت است!