از سر کار برمی‌گشتم. وارد مجتمع آپارتمانی شدم. کلید آسانسور را زدم که بروم خانه و استراحت کنم. هرچه منتظر شدم، خبری نشد. حالش را نداشتم ده طبقه پیاده بالا بروم. یک‌بار دیگر هم کلید را زدم. دیدم دارد از داخل آسانسور صدای داد و فریاد می‌آید. فهمیدم این آسانسور باز هم گیر کرده. رفتم سراغ مش صادق و گفتم زنگ بزند عباس آسانسوری جَلدی بیاید آسانسور را درست کند. الآن چند روز است که آسانسور ما گیر می‌کند. دیروز دختر و پسر همسایه در آسانسور گیر کرده بودند و در که باز شد، با ترس و آشفتگی بیرون پریدند.

عباس آسانسوری رسید و مشکل آسانسور را حل کرد. دیدم دوباره همان دختر و پسر از آسانسور بیرون آمدند، دستپاچه. یکی‌شان دختر همسایه بغلی بود و آن یکی، پسر همسایه روبرویی. خنده‌ام گرفت و گفتم: عجیب است که این اتفاقات مرتب برای شما می‌افتد! پسر همسایه زبانش بند اومد و گفت: بخدا اتفاقی است و ما هیچ گناهی نداریم. گفتم: من که چیزی نگفتم.

سر شب زنگ خانه را زدند. همان پسر همسایه بود. من‌من کرد و گفت: در مورد این اتفاقات امیدوارم خیال بد نکرده باشید. ما همینجوری با هم گیر افتادیم. گفتم: نگران نباش. این اتفاقات برای هر جوانی می‌افتد.

فردایش که داشتم می‌رفتم سر کار، باز هم پسر همسایه را دیدم. جلو آمد و گفت: امیدوارم حرف‌های دیشب من باعث بدگمانی نشده باشد. فقط می‌خواستم بدانید که همه چیز اتفاقی بوده است. سری تکان دادم و رفتم. ظهر در اداره تلفن زنگ زد و دیدم دوباره همان پسر همسایه است. گفت: ببخشید که سر کار مزاحم شدم. از دیروز همه‌اش فکر و خیال برم داشته که نکند قضایای آسانسور به گوش پدرم برسد. اگر بفهمد ممکن است خیالات ناجوری به ذهنش برسد که برای هر دوی ما بد است. اوقاتم تلخ شد. اما بروی خودم نیاوردم و گفتم: خیالت راحت باشد.

عصر که به آپارتمان رسیدم، باز هم پسر همسایه جلویم را گرفت و تا خواست حرفی بزند، پیش‌قدم شدم و گفتم: ببین پسر خوب! من کاری به اتفاقات بین شما دو تا ندارم. ولی حضرت عباسی سعی کنید آسانسور خراب نشود. چون اصلاً حوصله بالا رفتن از پله‌ها را ندارم.

به اخبار ساعت ده شب گوش می‌دادم. سخنران داشت توضیح می‌داد که سیستم انتخابات در کشور ما به‌گونه‌ای است که امکان هیچ تقلبی در آن وجود ندارد. زنگ در به‌صدا درآمد. رفتم دیدم پسر همسایه‌ است. گفت: می‌خواستم مطمئن شوید که گیر کردن آسانسور ساختمان اصلاً به من ربطی ندارد.