از گلستان من 3
مولانا سیمی، از شاعران سلف بود و در خوردن طعام شهرت تمام داشت. روزی شخصی در مجلسی گفت: مولانا بیست و چهار من خرما یکجا توانَد خورد. یکی از این معنی در شگفت شد و با هم به مبلغی شرط بستند. 24 من خرما برداشتند و به خدمت مولانا رفتند. اتفاقاً در آن روز مولانا را ضعفی بود و بر بالش تکیه داده بود. چون سبب آمدن آن دو را معلوم کرد، گفت: خرما را به نزدیک بالین من نهید:
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن؟
به موجب فرموده عزیزان دست از زیر بالاپوش بیرون میآورد و مشت مشت خرما بر میگرفت و میخورد تا هیچ نماند. آنگاه آن دو کس را پرسید: با دانه شرط بسته بودید یا بی دانه؟ گفتند: کسی خرما را با دانه نمیخورَد. گفت: من همه را با دانه خوردم تا اختلافی در میان قوم پدید نیاید.
حکیمی این حکایت بشنود و گفت: اگر همه بزرگان قوم، آن 24 من خرما را با دانه میخوردند، در شمارش آن، این مایه اختلاف روی نمیداد و غوغایی ازین دست در خلایق نمیافتاد.
و از آنجاست که اعاظم کرمان کاری را که ایرادیش در میان آید، مثل زنند که: دندلو دارد.
دندلو (Dendelu) در لهجه ایشان، هسته هرچیز را گویند، بالاخص هسته خرما.
پس ای پسر! اگر عزم کاری عظیم کنی، هسته آن را نیز تدبیری بیندیش!