قصه گربهها
گربه
دستش به شاخهها نرسید
گفت: گنجشکها
نوکر دشمنان این خاکند.
::
گربه
یک عمر گوشت میدزدید
قوم و خویش پلنگ شد، او را
متولّی گوشتها کردند.
::
گربه
از جوجهها خوشش آمد
گفت: نسل جوان امروزی
رهبران بزرگ میخواهد.
::
گربه
زورش نمیرسید به سگ
موش را متّهم به دزدی کرد.
::
گربه
را با کلاغ کار افتاد
شکم او به قار قار افتاد.
::
گربه
گنجشک را نمیفهمید
گفت:
پرواز مطلقاً ممنوع!
::
گربه
شد زاهد و مسلمانا
موش را آب میکشید سه بار.
::
گربه
جنگید
کامیاب نشد
خوب لنگید
امتیاز گرفت.
::
گربه
با موش ائتلاف نمود
خانه را با اهالیاش خوردند.
::
گربه
اهل نماز شد یکچند
روزهاش بود: کله گنجشکی
کار و کسبش: دعای باران بود.
::
گربه
یک متن پُر ملاط نوشت
تا قیامت میو میو میکرد.
::
گربه
سیسال انقلابی بود
گشنه شد
بچه خودش را خورد.
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم آبان ۱۳۸۸ ساعت 23:52 توسط ابن محمود
|